نگریستم

و چشمانت راز آتش است.


وعشق پیروزی آدمی ست

هنگامیکه به جنگ تقدیر می شتابد.


و آغوشت

اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن

و گریز از شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت،

پاکی آسمان را متهم می کند.


توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه ی رگ هایت،

آفتاب همیشه را طالع می کند.


بگزار چنان از خواب برآیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند.


دستانت آشتی است

و دوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود.


دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند،

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب را گواراتر کند؟


تا در آیینه پدید آیی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها و دریاها را گریستم

ای پری وار در قالب آدمی

که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد!

حضورت بهشتی ست

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریایی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.